زمزمه تاریکی
چادر سیاهش را بر سر آسمان و زمین کشید. همه را زیر خیمه تار و تاریکش جمع نمود. سکوتی حیرتانگیز بر همه جا چیره شد! گویی همه زبان به دهان نداشتند! شب، با شکوهی وصف ناشدنی بر سر کلاس آسمان و زمین آمد! ناظمی با هیبت که از شکوهش همه زبان در کام کشیدند و سر تسلیم فرود آوردند. شب با کولهباری از تاریکی از راه رسید و سوغاتیهایش را بین چشمان منتظرش تقسیم نمود!
آسمان، نقاب سیاهش را بر چهره زد . چشمان درخشان ستارگان از زیر نقاب پیدا بود. هر چه تمامتر زیور و زینتش را به تماشاگاه آورد و ناز و عشوه بر زمین ریخت! دست بالا برد و بر پیشانیاش، ماه را جلوهگر ساخت!
ابرها حاشیه طلایی و زرق و برقی آسمان را سیاه قلم زدند تا نمود ستارگان و ماه دو چندان شود! خورشید کم آورد پشت کوه پنهان شد و از آن جا به تماشای زیبایی شب ، تا صبح نشست و دیده برهم نبست!
زمین غرق تاریکی و شد و سکوت! خود را برای آرامشی ناز آماده ساخت! گلها سر بر شانهی ساقهها نهادند و خارها، سر در زمین فرو بردند تا خواب گل را زخمی نکنند!
برگها در آغوش سخت شاخه، خود را جمع کردند و شاخه نرم آنها را در بغل گرفت تا تاراج شب بر بادشان ندهد!
لانهها پر بود از پرندهها که جوجه هایشان را به زیر بال پناه میدادند تا شبی خوش را در زیر نرمی مهربانی، نمایند!
بوی خاک شب مشام دشت را خوشبو ساختهبود و سر مست! رد پای روز روی خاک محو شده بود! و سایههای شب، به درازا بر خاک گستردهبود!
صدای مرغ حق سکوت را میشکست و ندای شب را یادآور میشد! زنگ خواب طبیعت به نوازش درآمده بود!
درخت سرش را پایین انداخته به صبحی دلچسب میاندیشید. به میوهای که فردا بر شاخههایش متولد میشد، ذکر میگفت!
کوه، با شکوهتر از روز قد برافراشتهبود و سینه سپر کردهبود! میترسیدی بر آن گام بگذاری انگار کوه تو را در خود میبرد!
صدای شغال و گرگها دشت را به لرزه میانداخت. دزد شب از راه رسیدهبود و با بوق و کرنا ، دل از دشت میستاند! صدایشان در کوه میپیچید و دشت را در لاک خود فرو میبرد همه به پناهگاههایشان شتافتند!
در شهرها چراغها را روشن کردند و روزی تصنعی برای خود ساختند! اما شب پیدا بود فقط ستارهها دیده نمیشدند! تاریکی زورش بیشتر از چراغها بود!
کم کم نور خانهها به خاموشی رفت. درها بسته شد و زنجیرها انداخته، قفلها به صدا درآمدند و حفاظها به نما!
تنهایی، در سکوت شب، ترس را بغل زدهبود و گوشها را تیز نموده تا از لابهلای سکوت شب، صدایی برای خود بسازد و هیبتی را ترسیم نماید و در سایه این خیال، رنگ زرد کرده، ترس را صمیمیتر در آغوش کشد!
غمگینی، زانوی اندوه را محکم چسبیده! تاریکی شب را با آه درونش مینوازد! هر لحظه قلب را تنگتر کرده تا غم گشادتر بتازد! ثانیههایش لاکپشتی می گذرند و لحظههایش حلزونوار! چنان اندوه با ساز شب به رقص درآمده که دایره بزم، گوشه نشین دیوار است!
در گوشهای از این تاریکی، بیماری، درد را وسیعتر به جان میزبان میشود و سفره جان و روانش را برایش گستردهتر میسازد! در این سکوت و تاریکی، صدای نالههای درد او، شب را ملول میسازد و رنج را دو صد چندان!
مادری بر بالای سر کودک بیمارش، قلب میبازد و رنج میشتابد ، عرق میریزد و خواب را به زیر پا خرد میکند! بر اندوه فرزندش، اشک میبارد و خون میچکاند! نجوا میکند و درد کودکش را برای خود میطلبد! دل در سینه حبس کرده ضربانی ندارد! مات و مبهوت بر بستر بیماری کودکش به خود میپیچد! و چشم در چشمش به امید صبحی شفا، خواب را پی میکند!
دزدی از دیوار خانهای بالا میرود تا به دستآویز تاریکی، کیسهاش را پر نماید! او نمیداند که در خانه مردمان جز غم و اندوه، انباری نیست! جز داد و فریاد، بانگی نیست، جز کیفی خالی، حکایتی نیست. او نمیداند که مردم از رویش شرمندهاند که خانه خالی است و دزد، دست تهی!
عاشقی، کنج دیوار تکیه زده تا شب را در سایه تاریکی، شاعرانه سپری نماید و در ترانههایش ، معشوقه را نقاشی کند، لمس کند و در آغوش گیرد! او شب را بیشتر از روز جدایی دوست دارد! شب، قلم سیاهی است تا بر نوشتههای سپید روزش، تصویری زیبا از عشقش بکشد!
و آن گوشه در خلوتی رویایی، دلشکستهای بالایی، سر بر آستان پاکیها فرود آورده، اشک روحانی میفشاند! سکوت و تاریکی را بهانه کرده تا تنگتر در آغوش خدا خیزد! دست به دعا بالا برده و سر به تسلیم، فرود!
بر گناه خود، دریابار میگرید و بر دوری از خدا سیلآسا میبارد! چنگ بر سجاده زده تا از چنگ خویش رهایی یابد و در دامن آرامش خدایی بیارامد! خدا را به تمامی هستیاش سوگند میدهد که بی او به سر نکند! بی او به پا نشود! و بی او، تنها نگردد!
در این میانه، در این سکوت پر هیاهو، بر بستری ، نه بر بسترهایی، چشمهایی در سوسوی تاریکی باز است و زخم بیدادهای روز را نو میکند. به جان ، حس میکند و اشک مظلومیت میریزد! دستان زور روز، گلویش را سخت ، فشردهاند، راهی بر تنفس شب نگذاشتهاند! رد چنگهایشان، میسوزد و داغ حرفهایشان به استخوان نفوذ کردهاست! با این همه بیداد روز، شب را نمیتوان دیده بر هم بست چرا که دیده را نیز کور کردهاند!
منتظری، چشم به راه، در را از جا کنده و مساحت خانه را ساعتها طی نموده، قلبش در پی مسافرش از سینه کنده شده، و جانش از تن به درآمده است! او را هر ثانیه مرگی است نو ! روز را به او نشان دهید تا چشمانش روشن شود!
اما در این وسط، بیابان میآرامد! زیر ستارهها، زیر نور ماه، آسمانی گسترده، سکوتی بزرگ، سرزمینی فراخ، و قلبی خالی از پر ، میآرامد! خنکای شب را در کام میکشد و جان سوخته روزش را به سایه خنک شب میکشاند. پاهایش را راحت دراز میکند و ستارهها را میشمارد!
شب خسته نیز زیباست! او هرگز شب را نمیبیند چون روز بسیار تاخته و دیده است. اکنون چشمانش تابی جز خواب ندارند و دهانش جز صدای خواب، نوایی ندارد!
ای شب، بستر بیابانت را برایمان بگستر تا فارغ از تازیانههای صبح و به دور از شیحههای روز، بر پشت بام آرامشت، بیارامیم! دوست دارم تو را تاریک و ساکت و آرام در بغل گیرم و زیر سایه ماهت، ستارهها را بشمارم!
دوستت دارم ای شب، چرا که در رویاهای خوابگاهت، آرزوها را میچشم و نادیدهها را دید میزنم!
ای شب، غبار رنجت را به خانه زورگویان ببر، به سرای بیدردان بی حس ببر تا نوای خانه نشینان درد و فقر را بچشند!
بردار کولهبار سیاهت را و تاریکی را خالی کن! من از سیاهی میترسم! از حضور غم، رنج، درد، بیکسی، فقر و هرچه هیچ ندارد، میترسم! مرا به وسعت آسمانی شبانگاهت بر تا از ستارههایت برای ندارها، کیسه ام پر کنم! از شفایت دستهایم را سرشار سازم و به خانه آن کودک بیمار برم!
مرا با خود به ماه ببر تا برای رنجیدهها و ستمدیدهها، خبر از رهایی ببرم!
دلم را به بیکران تاریکت رهنمون شو تا خورشید را از پشت کوهها بیرون کشم!
ای تار تو تار و دلت غرق سیاهی
نوایت مژدهی خواب و صدایت لای لایی
به روی دیدگان غمکشیده
بیا آرام تا خوابش نمایی
به روی پا بر آن مادر که شب را
به رنج کودکش خوابی ندیده
دل آن عاشق شبکش به پا دار
که تا صبحش، دمی راحت ندیده
بیار آن دزد را نان و نوایی
که تا دیوار را او در ندیده!
به روی چشمهای زخم خورده
بیاور مرهم و آبی ز دیده
ببار ای شب به روی دشت دلها
که اینجا غم، چه تنهایی خزیده!
گمانم روی بیداری ندیده!
بیا چشم و دلم را روشنی ده!